رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

هوای ابری دلم ...

چندوقتی بود دلم غصه داشت.حوصله نداشتم.کمی عصبی بودم ولی به روی خودم نمی آوردم.نگاهم به نگاهت که گره میخورد بغض گلومو میگرفت و بعضی شبها هم وقتی کنارت آروم میگرفتم بغض فروخوردم میترکید و چشمام بارونی میشد.دوست نداشتم این حالتم رو کسی ببینه.حتی بابایی.با چشمای خیسم نگات میکردم.نگاه به صورت معصوم و پاکت.نگاه به چشمای قشنگت.به تن پاک و کوچولوت که چه قدر وابسته به من هستی وبیشتر از تو ، من به تو وابسته شدم.به آینده روشنت که در دوردستهای ذهنم تصورش میگردم.دوراهی دیوونم میکرد.به خیلی از مادرهای دیگه غبطه میخوردم ولی یاد مامان جون خودم میافتادم که چه قدر صبوری کرده و شرایط الان من رو اون موقع ها داشته ،انرژی میگرفتم و میگفتم این نیز بگذرد....
4 اسفند 1391

اولین نمایشگاه اسباب بازی

قندعسلم دیروز عصر ( ١ اسفند ٩١) تصمیم گرفتیم با بابایی ببریمت نمایشگاه اسباب بازی.تو راه طبق معمول تو صندلی ماشینت راحت خوابیدی و مجبور شدیم بذاریمت تو کالسکه و بریم داخل. بعد ٢٠ دقیقه بیدار شدی.از موسیقی ها و عروسکهای اونجا ذوق زده شدی بودی.الهی فدات شم پسر دانای مامان.ما هم تصمیم گرفتیم یه بره ناقلا برات یادگاری از نمایشگاه بخریم + دو تا سی دی قصه گو و یه روبالشی ناز رادمهر در حال درد و دل با بره ناقلا( رادمهر: بره کوشولو گرسنته؟ بذار بریم خونمون یه عالمه غذا میدم بخوری بیا فعلا از این شیشه ام بخور تابرسیم) در راه برگشت تو ترافیک گیر کردیم و چون هوا تاریک شده بود شما کلافه شدی وکمی ترسیده بودی و زدی زیر گریه.جیگر...
2 اسفند 1391